روزِ مبادا

آدمیزاد باید یک جایی، یک کسی برای روزهای مبادا داشته باشد

۱۶ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

برای حضرت عزراییلی که از ما دوری میکنه

بعد از اینکه یه طومار از شرایط موجود و "نمیتونم نفس بکشم"ها رو برای حاج آقا سین نوشتم. بعد از سه روز که هیچ خبری و جوابی نداده و زنگی نزده به بابا؛ وقتی سراغشو گرفتم گفته که شما انعطلاف نشون ندادی. 

یه جورایی با این تاخیر طولانی شعله امیدم به سمت خاموشی رفته بود اما دیگه واقعا توقع همچین جوابی نداشتم. اینقدر دلم شکست اینقدر مچاله شد قلبم که دوست داشتم هیچی ننویسم اما تشکر کردن بهتر میتونست گویای احوالم باشه. امیدی نبوده گویا از اول سراب میدیدم.

یه طوری شده این زندگی که خود حضرت عزراییل فقط باید بیاد جمع وجورش کنه. انگار حتی اونم ما رو دوست نداره...

۱۳ مهر ۹۹ ، ۲۲:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Poom_Da

خالصانه برای خدا یا چی...

نمیتونم به سین فکر نکنم وقتی به جهادی فکر میکنم.

حس عجیبیه. هی به خودم میگم فلانی! نکنه نیتت واسه جهادیا تحت تاثیر این جریان قرار داره و خبر نداری اون وقت چی نصیبت میشه جز یه کوه حسرت و یه توهم معنویت؟

از خدا میخوام عاقبت این کار رو ختم به خیر کنه. به هرترتیب جهادیا رو ازم نگیره... اگه لیاقتشو ندارم بهم بده و....

ح برای معذرت خواهی نه زنگ زد نه پیام داد. از خدا میخوام که زودتر واقعیت این داستان و عاقبت قضایا رو برام روشن کنه.

معذرت میخوام اگه دعاهام اومده توی وبلاگم به جای سجاده... اینو لطفا پای خجالتم بذاره نه چیز دیگه....

یعنی ممکنه نظر بابا رو بتونه عوض کنه و من برم جهادی؟ اون وقت بعدش چی میشه؟ ....

میشه کمکم کنی شهید عزیزتر از جونم؟ تو اونقدر مهربونی که من ندیده حسش میکنم. یه چیزی از جنس همونا که توی رواق امام خمینی حس میکردم یا اونا که وقتی به امام حسین فکر میکنم به قلبم میتابه. جنسش از هموناس، دل آدم اشتباه نمیکنه.

چقدر چقدر چقددددددر دلم برای حس درآغوش محبت کشیده شدن توی حرم امام رضا تنگ شده ...

۱۳ مهر ۹۹ ، ۰۰:۳۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Poom_Da

موقعیت مرزی

آدمیزاد به امید زندست

به امید زنده‌ام

که بندازی به دل بابا

که راضیش کنی و اجازه بده منم برگردم به اون سمت. اونطوری همه چی قشنگ‌تر بود، سختیا در حد بدن درد و گشنگی و تشنگی بود اما حال دلامون هرلحظه بهتر از لحظه‌ی قبل.

من این مدت زیاد خودمو توی موقعیت مرزی قرار دادم. دلشوره گرفتم امید بستم و ذوق کردم و رویای برگشتن بافتم. اما هربار چند روز اشک و آه و حسرت عمیق‌تر نصیبم شده. دست برنمیدارم. نه اینکه الان آدم بهتر و لایق‌تری شدم نه... فهمیدم که اون چیزی که اونجا بهم دادن رو هیچ جای دیگه نمیتونم پیدا کنم. فهمیدم که خدا بنده‌ی بدشم دوست داره...... همیشه داشته...

من از در زدن پشت در این خونه خسته نمیشم، من نمیخوام سمت دیگه‌ای بگذره باقی عمرم... من دل بستم من پابند شدم من نمک گیر سفره شدم...هرچند لایق نیستم اما امیدوارم به کرامت این خانواده که هیچ کسی رو دست خالی پس نمیفرستن....

۱۲ مهر ۹۹ ، ۰۱:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Poom_Da

خواهش میکنم

خدایا خدایا خدایا

میدونم که با وجود اینکه من هیچ وقت بنده‌ی خوبی نبودم، تو همیشه هوامو داشتی؛

خواهش میکنم من رو با گرفتن جهادی‌ها مجازات نکن...

۰۹ مهر ۹۹ ، ۲۰:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Poom_Da

ری استارت!

میگفت این شرایط رو فقط به من داره میگه که بتونم تصمیم بگیرم. میدونستم. و حتی میدونستم که قراره اینو قبول کنم. دیشب همه رو توی خواب دیده بودم! به یه شکل دیگه یه جای دیگه...

اما چیزی نگفتم و همونطور که بیرون رو نگاه میکردم، غرق افکارم شدم... شرایط ساده ای نبود. زندگی سختی خواهد شد مخصوصا اگه دوسش داشته باشم. خب... اگه دوسش نداشته باشمم که دیگه نمیشه بهش گفت زندگی! پس خودم چی؟ نکنه نتونم... 

طاقت نیاورد سرعت ماشینو کم کرد و گفت حالا اینقدر فکر نکن. نمیخوام که الان جواب بدی. فهمیدم دلش میخواد حرف بزنم. چند تا سوال ریز پرسیدم وباز خیره به ماشینا افکارم مشوش شد. دوباره رشته افکارمو پاره کرد ... یکم خاطرات چرت و پرت روزای قبل و رفت آمدامو تعریف کردم ولی همون هیچی نمیگفتم انگار بهتر بود. چون به نظر میرسید حرفای بی سروته من، بیشتر درگیری عمیق فکریمو نشون میداد.

بالاخره باید یه چیزی بگم اما هنوز نمیدونم چی....

امروز توی اوج شلوغی کلینیک، وقتی که کار یکی از مریضا تموم شد و در اتاقمو باز کرد، اون بیرون یه جفت چشم آشنا و حتی موهای آشنا و هیکل آشنا به چشمم خورد. ناخوآگاه خیره شدم. یه لحظه فراموش کردم کجام و جز اون هیچ کسی انگار اونجا نبود. مگه میشه دونفر این همه شبیه همدیگه باشن؟ اونم با تعجب نگاه طول کشیده‌ی منو دنبال می‌کرد. جایی توی قلبم شعله کشید، چیزی توی وجودم سوخت... دلم میخواست گریه کنم و لعنت بفرستم به بخت و زندگیم. نفر بعدی وارد شد و در رو بست. به خودم اومدم. خدایا! چرا باید همیشه زمانی که بیشترین تلاش رو برای فراموش کردن کسی میکنی یه چیزی پیدا بشه که خرابش کنه... 

۰۹ مهر ۹۹ ، ۰۰:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Poom_Da

آخرین بار

آخرین باری که خوب خوابیدم یک ماه پیش بود.

آخرین باری که خوشحال بودم و خودمو نزدیک به اهداف و رویاهام میدیدم شاید یک سال و سه ماه پیش بود.

آخرین باری که از ته دل خدا روشکر کردم یادم نمیاد... امان از این آدمیزاد ناسپاس...

اینکه زمان در گذره حتما نعمت بزرگیه. کی میدونه غصه‌ها چه بلایی سرمون میاوردن اگه فرداها از راه نمیرسیدن. خداروشکر که دیشب تموم شد خداروشکر که امروز هم گذشت و خداروشکر که فردایی در پیشه. کی میدونه شاید روشنتر از امروز باشه و گلدون قشنگم برگرده به زندگی...(گلدونم رو یک هفته پیش دیر آب دادم و الان چند وقته حسابی قهر کرده)

یک جایی باید باشه که آدم راحت توش بنویسه وقتی زندگی زانوش رو درست روی گردنمون فشار میده و ما فریاد میزنیم "نمیتونم نفس بکشم"...

امیدوارم خلوتگاه روز مبادایی من، همه رنگها رو داشته باشه، نه فقط خاکستری.

۰۷ مهر ۹۹ ، ۰۰:۳۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Poom_Da