رفیق از صبح انواع حالات رو تا الان تجربه کردم. شبیه یکسال بوده این یک روز!

موقعیت های جسمی غیرقابل کنترل و بعدش اندوه ناشی از ضعف این سرباز تنها رو طی کردم. دوش گرفتن راه فرار و نجاته هنوز، خداروشکر. 

تند و تند یکمی درس رو بردم جلو. وسیله هام رو جمع کردم. ساعت بلیط رو باید قبل از خواب چک کنم. یار ویس نفس ‌هاش رو برام فرستاد که البته صدای قدمها و دویدنش بلندتر بود :)) کی گفته آخه تو ویس بدی بچه؟! من؟ غلط بکنم. صورت قشنگت رو از من دریغ نکن هرگز....

دیشب اگه گفتم نفس که خودت میدونی منظورم چه ها بود.... تو باید دقیقا جایی کنار گوشم میبودی. بگذریم.

استرس حواشی و فشار اطرافیان نمیذاره بفهمم چه غلطی دارم میکنم :) اینم جزئی از مسیر خوشبختی و موفقیت حساب میشه یا چی؟

میرم تهران دوستای قدیمی رو دوباره میبینم. اونهایی که روزهای طولانی جزئی از قلبم بودن و گمونم هنوز هستن.... میرم تموم این مدت رو با بغل کردن جبران میکنم. 

یه روز بی‌هوا از راه برس و بگو " اون از ویس اینم از بغل که میخواستی! دیگه چی؟!" ذوق مرگ کن این روزهای مبادا رو...