دیروز تا حالا اول ز و بعد مامان، حالمو خراب کردن...
ز که طبق معمول بود رفتارش! اما مامان چی؟ برگشت راجع به درس و رزیدنتی و جهادی بعدی یه طوری حرف زد که احساس کردم حتی یک درصد هم براش مهم نیست من خوشحال باشم یا حالم چطور باشه... اگه واقعا دلش میخواد من بیشتر پی درسم باشم شاید بهتر بود شرایطشو برام ایجاد بکنه یا کمی بهتر از کنایه بیانش کنه...
غمگینم...
دیروز حسین اومد پیشم و روبراه نبود... من اما نمیدونستم باید ناراحت باشم یا چی...
بابا وقت مشاوره قراره بگیره... کاش یکی باشه که به حرفام گوش کنه من لبریزم از حرفهای شنیده نشده... هرچند نمیشه گفت از توی اینطور کارا چی در میاد و اصلا نتیجه میده یا نه.
از فردا باید بخونم برای رزیدنتی
میخوام گوشی هم بگیرم استرس پول کم اومدن و فلان و بسار اونم قوز بالاقوزه!
میترسم بعد از یک سال و نیم، اون جهادی که رفتم آخرین جهادی زندگیم بوده باشه و ندونسته باشم...
غمگینم... خدایا منو ببخش که بنده به درد نخور و ناشکریام. هیچ وقتم معلوم نی چه مرگمه...